۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

کاهل جاهل

مدت طولانی بود که عملا هیچ دیدی نسبت به آینده نداشتم. دائما دچار یک‌سری حاشیه‌ها و افکار واهی شده بودم. به نوعی احمق شده بودم. اصلا به این نکته توجه نداشتم که آینده‌ام را خودم باید بسازم. و وقتی هم به خاطر این افکار از پیشرفت در دانشگاه باز می‌ماندم سعی می‌کردم تقصیر را متوجه سایرین کنم. سایرین مثل خانواده، دولت،‌ اجتماع و... .

عمر گران می‌گذرد...

چه نشسته‌ای که نیمه‌ی اردی‌بهشت هم رفت...
آه... ای دل غافل...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

ریاضی برای مهندسان جوان


امتحان ریاضی مهندسی دارم. یکشنبه‌ی هفته‌ی دیگر. دیروز فقط توانستم ۱۳ صفحه‌ی جزوه را بخوانم. ۱۳ صفحه از ۷۷ صفحه‌ای که برای امتحان میان‌ترم تعیین شده. یک‌دفعه دچار رخوت و بی‌حوصلگی و سردرگمی شدم. به نظرم مربوط بود به خود.‌ارضا.یی‌های هفته‌های گذشته. این خود.‌ارضا.یی هم برای من معضلی شده. تبدیل شده‌ام به انسانی کاملا تنبل. عجالتا این هفته تصمیم گرفته‌ام که دیگر کاری نکنم.
امروز صبح هم که تا حالا که ۵ دقیقه مانده به ظهر، حتی یک مثال هم حل نکرده‌ام. اول داستان دیگری از کتاب "دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم" را با نام "مرد خندان" خواندم. تصور کن پسربچه‌ای از یک خانواده ثروتمند مذهبی را بدزدند و طلب پول کنند. آنوقت پدر و مادرش به خاطر رعایت اصول مذهبی پولی نپردازند. دزدان هم سر بچه را لای گیره‌ی کارگاه می‌گذارند و دستگیره را سه بار به طرف راست می‌چرخانند! حاصلش می‌شود مرد کریهی که احدی را یارای دیدن چهره‌اش نیست. یاد آن وبلاگ‌نویس می‌افتم که نوشته بود:«مذهبی‌ها همیشه یک چیزی‌شان می‌شود»!
بعد هم مطلب تازه‌ی بهاره رهنما را در مجله چلچراغ خواندم. گویا او نیت کرده با درست کردن گروه‌های پارتیزانی و به راه انداختن یک‌سری جنگ‌های چریکی نامنظم تحرکات گسترده‌ای در سطح کشور انجام بدهد و به افکار "آملی‌وار" خودش جامه‌ی عمل بپوشاند.
الآن هم دارم احساس گرسنگی می‌کنم. اصلا این یک قانون است که وقتی عقربه‌های ساعت روی عدد دوازده می‌ایستند من باید گرسنه شوم. چند دقیقه پیش که رفتم به آشپزخانه مامان داشت مایه‌ی کباب شامی را آماده می‌کرد. وقتی چشمم به ظرف پلاستیکی آبی که در آن گوشت و پیاز و سیب‌زمینی رنده شده ریخته شده بود و آماده بود تا مامان با ورز دادن آن‌ها را با ادویه و نمک مخلوط کند، یک لحظه با خودم فکر کردم که آشپزی هم چه کار جالبی باید باشد. یک نوع آفرینش است. خلاقیتی که اسباب رفاه دیگران را هم فراهم می‌کند. یک جورهایی شبیه نویسندگی‌ست. گفتم: «کاشکی منم آشپزی بلد بودم.» مامان با حالتی تهاجمی جواب داد: «لازم نکرده. تو همان وظیفه خودت (درس خواندن) را انجام بده،‌ نمیخواد آشپزی کنی!». مشاجره کوچکی در گرفت و نهایتا با گفتن این جمله از آشپزخانه زدم بیرون:«اصلا داشتم با خودم حرف می‌زدم.» خلاصه که زد در ذوقمان! :)
الآن هم شباهنگ شروع شده. اگر پارازیت‌ها بگذارند شاید امروز بتوان گزارش سینمایی بهنام ناطقی از نیویورک را دید. دیروز که از بهنام خبری نبود.



آپدیت: وقتی خواستم این پست را ارسال کنم، تلفن خانه زنگ خورد و اتصال به اینترنت ناممکن شد. شباهنگ را موقع خوردن نهار دیدم و از بهنام ناطقی امروز هم خبری نشد. حالا هم قهوه‌ام (کافی‌میکس) را خورده‌ام و می‌خواهم این پست را ارسال کنم.
آپدیت: همین که خواستم مطلب را بفرستم اینترنت تمام شد. الآن حدود ۶ ساعت بعد دارم مطلب را ارسال می‌کنم. فی‍ لتر و پار.ازیت هم که نیست، اینترنت تمام می‌شه. مملکته داریم؟
۱۵ اردی‌بهشت ۸۹

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

آزمایش

این یک پست آزمایشی‌ست برای تست و هیچ ارزش دیگری ندارد.